------------
**************
.
------ --------------
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
نظر سنجی
دیگر موارد
آمار وب سایت

داستان کوتاه

حرف حساب

عارفی در بیابان نشسته بود و به خدای خود می اتدیشید . اتفاقا پادشاه و گارد و وزیر او هم از انجا میگزشت . اما عارف انقدر غرق رازو نیاز شده بود که پادشاه را ندید

پادشاه با غرور گفت که این عرفا در حالت راز و نیاز چیزی را نمی بینند . همان زمان وزیر گفت پادشاه در حال عبور اسیت و تو بلن نمی شوی؟ چقدر بی ادب هستی ؟

عارف چشمانش را باز کردو گفت : به پادشاهت بگو ان هایی که تعظیم میکنند حتما چیزی میخاهند. مردم فقط برای اطاعط از پادشاهان افریده نشده اند  به پادشاه بگو هوای فقرا هم داشته باشه .و عارف ادامه داد و گفت در این بالا تر قبرستانی است که قبر ها از بین رفته و آن هارا تعمیر کن .

شاه از سخنان او خوشش آمد و گفت از من چیزی بخواه: عارف گفت دیگر هیچ وقت مزاحم من نشو . شاه گفت  نصیحتی هم بکن : عارف گفت ثروتی در دستان توست  که این ثروت در طول تاریخ فقط دست به دست شده‌اند





:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 563
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
-------------------------------
--------------------------
ن : سجادرشیدی
ت : سه شنبه 10 آبان 1390
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات
صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی